زخم دیرینه نژادپرستی ایرانیان بر پیکر افغان‌ها

روایت یک ایرانی افغانستانی‌تباراز رنج‌های نژادپرستانه زندگی در ایران

پس از انتشار نظرسنجی مرکز افکارسنجی دانشجویان ایران(ایسپا) که حاکی از سطح بالای مخالفت با حضور اتباع افغانستان در تهران داشت (حدود ۴۳ درصد)، تصمیم گرفتم پای دردودل یکی از آن‌ها بنشینم. به همین دلیل با یکی از همکاران سابقم که افغانستانی‌تبار است، تماس گرفتم. متوجه شدم که او ایران را ترک کرده است و در یونان زندگی می‌کند. از من خواست که در مصاحبه نامش را بیان نکنم. از این رو در این‌جا از نام مستعار «حسین» استفاده می‌کنم.

در ابتدا از او دلیل ترک ایران را پرسیدم. او در پاسخ گفت: «پس از سه دهه زندگی در ایران، علی‌رغم این‌که در آن کشور به دنیا آمدم، درس خواندم، کار کردم، مالیات و بیمه پرداخت کردم و حتی فرزندانم در آن‌جا به دنیا آمدند، به من پاسپورت ایرانی ندادند. من هویت نداشتم. بنابراین ناچار شدم ایران را ترک کنم.»

 از او خواستم تا به دوران کودکی بازگردد و از ابتدا داستان زندگی خود را بگوید. او در پاسخ گفت: «از همان کودکی من کم‌کم فهمیدم که شهروند درجه اول نیستم. وقتی سوار اتوبوس می‌شدم، فرد کناری من خودش را جمع می‌کرد که با من برخورد نکند. من تا اول دبیرستان بیشتر درس نخواندم. دلایل زیادی داشت. اما به هر حال خاطرم هست یک بار که قرار بود به اردو برویم، به من اجازه ندادند با بقیه بچه‌ها بروم. چون یکی از شرایط اردو این بود که ایرانی باشیم. این ماجرا حتی برای فرزندانم هم رخ داده است. پس از مدت‌ها که دنبال خانه می‌گشتم، نهایتا توانستم در اطراف محله خانی‌آباد یک خانه اجاره کنم. خوشحال بودم که آن خانه نزدیک یک مدرسه دولتی است و می‌توانم فرزندانم را در آن‌جا ثبت نام کنم. اما وقتی برای ثبت‌نام مراجعه کردم، مدیر مدرسه به صراحت گفت چون ما افغانستانی هستیم، نمی‌تواند ما را ثبت نام کند. زیرا برخی از والدین سایر شاگردان که به مدرسه کمک مالی می‌کنند، دوست ندارند فرزندشان با یک افغانستانی هم‌کلاس شود.»

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

از او درباره محله زندگی‌اش و رفتار مردم در کوچه و خیابان پرسیدم. او گفت: «معمولا اتباع افغانستان در اطراف تهران زندگی می‌کنند، زیرا بیشتر کارخانه‌ها، گاوداری‌ها، زمین‌های کشاورزی و ... در آن‌جا قرار دارند. شغل، برای امثال ما در آن‌جا بیشتر است. چون بسیاری از این قبیل مشاغل را خود ایرانی‌ها انجام نمی‌دهند. مثلا ایرانی‌ها دوست ندارند کار یدی در گاوداری انجام دهند یا مقنی باشند. در آن مناطق شرایط بهتر است. چون تعداد ما بیشتر است. اما بارها شده که در تاکسی، اداره دولتی یا حتی فروشگاه، با نگاه تحقیرآمیز با من برخورد کردند. مثلا بارها در فروشگاه‌ها با این که نوبت من بود، اما وقتی یک ایرانی وارد می شد، فروشنده انجام کار او را بر من اولویت می‌داد. بارها شده به خاطر این‌که یک تبعه افغانستان جرمی مرتکب شده، کل مردم یک منطقه نسبت به همه ما رفتار بدی داشتند. انگار همه ما مجرم هستیم. خاطرم هست یکی از اتباع افغانستان در منطقه‌ای که عمویم زندگی می‌کرد به دلیلی با یک ایرانی دعوا کرد. ما و خانواده عمویم تا مدت‌ها از ترس برخورد مردم آن‌جا با خودمان تا مدت‌ها از خانه خارج نمی‌شدیم. چون فکر می‌کردند ما هم مقصریم.»

از حسین پرسیدم فکر نمی‌کنی به دلیل تحصیلات، نتوانستی در جامعه رشد کنی؟

جواب داد: «فکر می‌کنی تحصیل برای ما در ایران ساده است؟» و دوباره در مورد دوران تحصیل خود و فرزندانش توضیح داد و گفت: «برخی از مشاغل برای ما افغانستانی‌ها در ایران امکان‌پذیر نیست. ما برای کار کردن باید مجوز کار بگیریم. برای برخی مشاغل مجوز صادر نمی‌کنند. اصلا صلاحیت برایشان مهم نیست. تنها می‌گویند این مشاغل را نمی‌توان به تبعه افغانستانی داد. اگر کارفرمایی هم ریسک کند و به ما شغل بهتری پیشنهاد کند و ما را به کار بگیرد، شناسایی و جریمه خواهد شد.»

صحبت به این‌جا که رسید در مورد موانع قانونی آن‌ها برای زندگی در ایران پرسیدم. حسین که پس از توضیحات قبلی کمی صدایش لرزان شده بود، گفت: «برای مثال وقتی برای گرفتن گواهی‌نامه رانندگی اقدام کنیم، شرایط برای ما با شما خیلی متفاوت است. کاغذبازی بیشتری داریم. باید از اداره اتباع خارجی نامه بیاوریم، چندین بار از این اداره به آن اداره باید برویم. تازه پس از هفت خوان رستم که رد کردیم، شانس بیاوریم افسری که از ما امتحان می‌گیرد، روی رانندگی کردن افغانستانی‌ها حساس نباشد. کار فقط به گواهی‌نامه ختم نمی‌شود. ما اجازه خرید خانه و ماشین نداریم. برای همین اکثر افرادی که تبعه افغانستانند، یک دوست ایرانی دارند که سند خانه و ماشین را به نام او می‌کنند.»

حسین ادامه داد: «ما حتی از شهری که در آن زندگی می‌کنیم به صورت آزادانه نمی‌توانیم خارج شویم. مثلا اگر قرار باشد از تهران به مشهد برویم و برگردیم، باید از اداره اتباع خارجی مجوز بگیریم. جدا از این من به برخی از شهرها حق رفت‌وآمد ندارم. مثلا بارها دوست داشتم که همسر و فرزندانم را یک سفر به شمال ببرم. اما به قدری مشکلات قانونی و مجوز نیاز داشت که از خیرش گذشتم.»

گفتم: «حسین، پس دلیل خروج تو از ایران این‌ها بود؟»

گفت: «ببین من دوست دارم جایی زندگی کنم که فرزندانم بتوانند درس بخوانند، تبعیض را حس نکنند یا دست‌کم کمتر حس کنند، من در این‌جا پس از پنج سال زندگی و کار و پرداخت مالیات شهروند می‌شوم. حق زندگی دارم. هویت دارم. این‌ها به من کمک می‌کنند تا زودتر در جامعه پذیرفته شوم. اما در ایران پس از سی سال زندگی و علی‌رغم این‌که آن‌جا متولد شدم، شهروند ایرانی نشدم. من الان می‌توانم به هر جای یونان بروم. هیچ کس به من ایرادی نمی‌گیرد. مردم این‌جا با من نژادپرستانه برخورد نکردند. واقعا نسبت به ایران حس بهتری دارم. ای کاش می‌توانستم پدر و مادر و خواهرم را هم بیاورم. کاش زودتر از ایران خارج می شدم. اما خوشحالم که فرزندانم این‌جا بزرگ می‌شوند و آن تحقیر و تبعیض و فشاری که من تحمل کردم را تحمل نمی‌کنند.»

آیا واقعا همه مشکلات قانونی است؟ تا به حال چندبار به رفتار تبعیض‌آمیز هم‌وطنانم در برابر اتباع افغانستان اعتراض کردم؟ مسؤولیت ما در برابر کسانی که تنها به دلیل یک خط مرزی قراردادی از ما جدا شده‌اند، چیست؟ چرا رفتار هم‌شهریان ما با افغانستانی‌ها این چنین است؟ آمار منتشر شده اخیر نشان‌دهنده روند بد و خطرناکی است. مبارزه با تبعیض خصوصا از نوع تبعیض نژادی، موضوعی است که باید از کودکی به آن توجه شود. هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با نژادها، ادیان، عقاید سیاسی و تفکرات گوناگون، مهم‌ترین نیاز این روزهای ایران است.

بیشتر از